464
از سمت انتظار می آیی
مینشینی روبروی ناباوری ام
با دهان نیمه بازم. . .
با همان لباس سفید قشنگ
که من خیلی دوست دارمش!
سلام میکنی
بلند جواب میدهم
جوابم گم میشود در عربده رهگذرها!
میترسم!
در خیابان نشسته ام
به خدا تو آمدی!
چند لحظه پیش. . .
با همان لباس. . .
به خدا تو آمده بودی
صدای عربده خنده ها به بی نهایت می رسد!
پ.ن دارم راهیه تیمارستان میشم
پ.ن خدایا یه سانحه. . . حافظمو پاک کن
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام آبان ۱۳۸۹ ساعت 11:44 توسط ROyA__
|